به صبح و شام با ولا علی علی علی بگوز صدقِ قلب و از صفا، علی علی علی بگوحدیث از نبی بود عبادتست نامِ اوتو دم به دم چو اولیا، علی علی علی بگوچه در زمین چه آسمان علی حقیقتِ عیانبه صد زبان به صد نوا، علی علی علی بگوولی رازدان بود، امامِ انس و جان بودتو با کلامِ جانفزا، علی علی علی بگودر این سرای پُر ز غم مشو ز بیش و کم دُژمز فکر و جسم و تن رها، علی علی علی بگونیامدست در جهان کسی چو مرتضی علیز نفسِ دون شدی جدا، علی علی علی بگورها شدن ز دامِ غم به ذکرِ نامِ او بودبه عیش و طیش و ابتلا، علی علی علی بگوتجلیِ خدا عیان ز حُسنِ روی انورشبه دام غصه و بلا، علی علی علی بگوز صابر این سخن بود کلام عارفانهایبخوان حدیثِ عشق را، علی علی علی بگوبرچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۷۴ بخوانید, ...ادامه مطلب
کسوتِ تزویر را از دوشِ جان انداختیمشورِ عشقی در دلِ پیر و جوان انداختیمعالمی خوشتر نبود از عالمِ دیوانگیاز جنونِ عشق شوری در جهان انداختیممنقلباحوال بودیم از غم و هجر و فراقانقلابی در دلِ شوریدگان انداختیمهمچو منصور از دل و جان ما اناالحق میزنیمپیر و برنا را به عالم، در گمان انداختیمصابرِ آزاده و رندیم و مست و میپرستسر به خاکِ مقدمِ پیرِ مغان انداختیمبرچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۹۵ بخوانید, ...ادامه مطلب
دو دیده باز کنم بر رُخ و لقای علیروان و دل بود آئینه ولای علیبه هر نفس که به یادش کشم بود نوروزبهارِ عشق بود حُسنِ دلربای علیبیار باده گلگون که تا کشم سرمستبه گوشِ هوش رسد دم به دم ندای علیجهان و هر چه در آنست نقطه موهومبقا و فیض ابد یافت جانفدای علیعلیست مظهرِ عدل و شجاعت و رحمتفزون ز حدِّ تصوّر بود سخای علیجلال و مرتبه و قدر و عزت و رفعتبیافت در دو جهان بنده و گدای علیبه حبِّ او بتوان رَهروِ رهِ دین بودکه واصل است به حق رند و آشنای علیکمال و فضل علی در سخن نمی گنجدکه جن و انس و مَلَک ذاکرِ ثنای علیزمین و عرش و فلک کهکشان و لوح و قلمگرفته عرصه آفاق را ضیای علیبه خاکِ پای علی سرنهاده صابر و گفترضایِ امرِ الهی بود رضای علیبرچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۳ بخوانید, ...ادامه مطلب
کشیدم رنجِ احساس و محبت باوفا شد دلسخن را در گلو خاموش کردم بینوا شد دلنچیدم میوه از شاخِ وفا غیر از فغان و غمنبردم حاصلی از زندگی محوِ بلا شد دلنَبرد از خاطرم غم جامِ می را واژگون کردمنشد غمخوارِ من ساقی ز میخواران جدا شد دلز علم و حکمت و دانش نبردم هودهای لیکنزدم گامِ طلب در دشتِ حیرت مبتلا شد دلز مولانا شنیدم از جدائی شکوهها داردبه دنیای کمالش سیر کردم باصفا شد دلگهی خیام از رازِ جهان گفتا معمائیگهی کوشش نمودم، تا به رازش آشنا شد دلگهی حافظ ر اسرارِ ازل گفتا غزلهائیاز آن عارف شنیدم نکتههائی باخدا شد دلگهی با فیلسوفانِ جهان رفتم به هر سوئیز رازِ فلسفه واقف نگشتم بیصدا شد دلبه کلکِ نور، در دلهای پاکان بود عشقِ حقاناالحق گو اناالحق گو سرِ دارِ فنا شد دلشدم صابر به مُلکِ نامرادی بود سامانمز دامِ خواهش و میل و تمناها، رها شد دلبرچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۳۵۳ بخوانید, ...ادامه مطلب
نه اعتنا به سکندر نه جام جم دارمنه جاه و منصب و نی سکه و درم دارمبود مطابقِ اندوه نامِ نامی حقدلی ز غصه و اندوه پُر الم دارمنبوده بهره و عیشی به مُلکِ پیدایشکنون به اصلِ دو عالم رهِ عدم دارممکانِ اصلی روح و روان به عرشِ برینز ترکِ جان و بدن کی فغان و غم دارمبه عشقِ صاحبِ دل میکنم قیام و سجودخوشم دلی ز صفا، پاک و محترم دارمچه هوده مُلکِ جهان در تصرفم باشدچو لطفِ ذاتِ الهی بود چه کم دارمز لطف و رحمتِ سلطانِ جان شدم صابرنظر به لطف و کراماتِ ذوالکرم دارمبرچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۶۲ بخوانید, ...ادامه مطلب
مونسِ روح و قلب و جان حضرتِ صاحب الزمانحاکم روح و هم روان حضرتِ صاحب الزمانفروغِ حُسن روی او شعشعه وجود و جانآمرِ امر در جهان، حضرتِ صاحب الزمانفیض رسان عالمی بود امامِ انس و جانقدرتِ او بود عیان حضرت, ...ادامه مطلب
تویی آرامِ روح و قلب و جانمزدی مُهر خموشی، بر دهانمسکوت تو بسی رازِ نهان داشتتویی سرِ دل و راز نهانمدمی راحت به عمر خود نبودمگرفتار غم و قهرِ زمانمدگر کی لب گشایم از شکایتتویی همراز قلب و روح و جانممح, ...ادامه مطلب
آشفته چو آن زلفِ پریشانِ تو باشمبیمارتر از نرگسِ فتانِ تو باشمدل بُردی و خون کردی و پامال نمودیجانباختۀ عشقِ تو قربانِ تو باشمتا مهرِ تو در خاطرِ من جایگزین شدهر جا که روم واله و حیرانِ تو باشمخواهم , ...ادامه مطلب
یک عمر اسیرِ غمِ هجرانِ تو باشمشوریده و دلخسته و حیرانِ تو باشمشور و هیجانست به پا در دلِ تنگمافسرده و محزون و پریشانِ تو باشمبشکست پَر و بالِ من از سنگِ غمِ عشقدر کُنجِ قفس سر به گریبانِ تو باشمکامل, ...ادامه مطلب
آشفته چو آن زلفِ پریشان تو باشمدیوانهصفت واله و حیران تو باشمهرگز نَرَود مهرِ تو از خاطرم ای دوستای نوگلِ جان، مرغِ خوشالحانِ تو باشمافروختهای شمعِ محبت به دل و جانپروانه آن شمعِ شبستانِ تو باشمای , ...ادامه مطلب
چون خَمِ زلفِ پریشانت، پریشانِ تو باشمواله و آشفته و مفتون و حیران تو باشمچهره ماه دلآرای تو باشد در نظرگهبارِ غم بر دوشِ جانم هست پژمانِ تو باشمشعلهای افروختی در خرمنِ هستی و عمرمدر میانِ شعله آن ع, ...ادامه مطلب
عاشقم عاشقِ شوریده سر و سوخته جانمی زنم نغمه ز دل نغمۀ من گشته فغاناز دمِ سرد حذر کن که دلت سرد شوداز دمِ گرم شود گرم روان و دل و جانمدتی هست که خونین جگر و غمگینممی زند شعله به جان آتشِ سوزانِ نهانهر, ...ادامه مطلب
سالها در بحرِ حیرت غوطه ور گردیده بودمتا که از رازِ محبت باخبر گردیده بودمظاهری آرام و جانی پُر تلاطم داشتم مناو نمی داند که من خونین جگر گردیده بودمکیست او آن شاهدِ نامهربانِ فتنه جویمسالها از عشقِ ا, ...ادامه مطلب
مونسِ روح و قلب و جان حضرتِ صاحب الزمانحاکم روح و هم روان حضرتِ صاحب الزمانفروغِ حُسن روی او شعشعه وجود و جانآمرِ امر در جهان، حضرتِ صاحب الزمانفیض رسان عالمی بود امامِ انس و جانقدرتِ او بود عیان حضرت, ...ادامه مطلب
گشته ام افسانه عشقِ تو، شهرت را ببینبی نیازم از غمِ عشق تو دولت را ببینسال ها دیوانه دل مفتون و حیران توامبیدلِ افسرده جان و محوِ حیرت را ببینسر به صحرای جنون، شوریده سر بنهاده امعیش و نوش و وصلت و شا, ...ادامه مطلب