چون خَمِ زلفِ پریشانت، پریشانِ تو باشم
واله و آشفته و مفتون و حیران تو باشم
چهره ماه دلآرای تو باشد در نظرگه
بارِ غم بر دوشِ جانم هست پژمانِ تو باشم
شعلهای افروختی در خرمنِ هستی و عمرم
در میانِ شعله آن عشقِ سوزانِ تو باشم
کاروانِ عُمر با تعجیل رفت از دشتِ شادی
حالیا غمدیده و محزون و نالانِ تو باشم
محوِ وحدت در سمواتِ محبت بوده جانم
حالیا، بر درگهِ میخانه، دربانِ تو باشم
صابرم در حلقه رندان بنوشم جامِ باده
بادهنوش و مستِ عشقِ روی تابانِ تو باشم
صابر كرماني...برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 183