کشیدم رنجِ احساس و محبت باوفا شد دل
سخن را در گلو خاموش کردم بینوا شد دل
نچیدم میوه از شاخِ وفا غیر از فغان و غم
نبردم حاصلی از زندگی محوِ بلا شد دل
نَبرد از خاطرم غم جامِ می را واژگون کردم
نشد غمخوارِ من ساقی ز میخواران جدا شد دل
ز علم و حکمت و دانش نبردم هودهای لیکن
زدم گامِ طلب در دشتِ حیرت مبتلا شد دل
ز مولانا شنیدم از جدائی شکوهها دارد
به دنیای کمالش سیر کردم باصفا شد دل
گهی خیام از رازِ جهان گفتا معمائی
گهی کوشش نمودم، تا به رازش آشنا شد دل
گهی حافظ ر اسرارِ ازل گفتا غزلهائی
از آن عارف شنیدم نکتههائی باخدا شد دل
گهی با فیلسوفانِ جهان رفتم به هر سوئی
ز رازِ فلسفه واقف نگشتم بیصدا شد دل
به کلکِ نور، در دلهای پاکان بود عشقِ حق
اناالحق گو اناالحق گو سرِ دارِ فنا شد دل
شدم صابر به مُلکِ نامرادی بود سامانم
ز دامِ خواهش و میل و تمناها، رها شد دل
برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 95