خموش و گاه گویا می شوم
گاه مست و گاه شیدا می شوم
در درونم شورِ عشق حق بپاست
واله و مفتون و رسوا می شوم
ساغرِ می داد پیرِ زنده دل
هم نفس با جامِ صهبا می شوم
ساقی باقی مرا سرمست کرد
از ولایش بی تمنا می شوم
در میانِ باده نوشان دم به دم
بی خود و مدهوش و شیدا می شوم
در جهانِ بی خودی از شور و حال
محوِ روی یارِ زیبا می شوم
همچو مجنون از فراقِ یارِ خویش
در به در، در کوه و صحرا می شوم
می زنم مهرِ خموشی بر دهان
گاه گاهی مست و گویا می شوم
دم به دم بینم قیامش را به دل
فارغ از آشوب و غوغا می شوم
ذکر و فکرم یادِ روی او بود
عاشقم در خویش پیدا می شوم
نیستم تنها به باطن، ظاهراً
دور از آن یار فریبا می شوم
هست در ذراتِ جانم مهرِ او
با خیالش عرش پیما می شوم
صابرم شد نغمه دل شعرِ من
شهره نزد پیر و برنا می شوم
برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 167