آمده بود یارِ من، شورِ جنون به پا کنم
جلوه نمود چهره اش هستی خود فدا کنم
نهنگ بحرِ حیرتم، تحیّرم فزون بود
میانِ بحر، روز و شب چو ماهیان شنا کنم
روان شود روانِ من، ز خاکدان به آسمان
نوای عشق را بیان به نغمه و نوا کنم
سبوی باده را کشم به دوش خویش کامجو
ز شور مستی و جنون چو ترک ماسوا کنم
خدا خدا کنم که من رها شوم ز قید تن
که با زبان و بی زبان خدای را صدا کنم
ز آب و خاک و هر گیاه، ز هر درخت و بوته ها
شنیده ام ندای حق که ترک ماجرا کنم
بگو به اهل معرفت که یار می شود عیان
نظر به حسن روی او به صبح و هر مسا کنم
بریختی سرشک من به روی چهره ام ز غم
رها شوم ز خویشتن که خویش را فنا کنم
چون عندلیب خوش نوا، نوای عشق سر دهم
امین عشق صابرم که روز و شب دعا کنم
برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 170