بی نشان

ساخت وبلاگ

فغان کز جور و کین این و آن افسرده جان گشتم

پریشان خاطر و دلخسته و بی خانمان گشتم

من آن بی آشیان مرغم که صیاد قضا روزی

به دام غم اسیرم کرد، دور از آشیان گشتم

نبُد جز مهربانی و وفا، کیش و طریق من

به هر کس مهر ورزیدم ز جورش ناتوان گشتم

غمی جانکاه می کاهد وجود و جسم و جانم را

ز سوز عشق می سوزم که شمع بزم جان گشتم

نه تاثیر فلک باشد نه نفرین ملک باشد

خطای خلق می باشد که از غم بی امان گشتم

نه آوا از دلم خیزد نه بر لب حرف جانسوزی

زدم مهری به لب خاموش و مات و بی زبان گشتم

به جان و دل نشان عشق جانان جاودان باشد

به گمنامی گرفتم خو به عالم بی نشان گشتم

گهی پروانه وش بر گردِ شمعِ عشق گردیدم

گهی با مرغِ شب هم ناله و هم داستان گشتم

شدم صابر درین محنت سرای عالمِ فانی

گرفتارِ بلای هجر و آشوبِ زمان گشتم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۱۵ صابر كرماني...
ما را در سایت صابر كرماني دنبال می کنید

برچسب : نشان, نویسنده : saberkermania بازدید : 157 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 15:15