نه دوستی که راز دلم را بیان کنم
نه همدمی که شکوه از این و از آن کنم
من تکدرختِ دشت و بیابانِ وحشتم
هرگز نبوده برگ و برم تا عیان کنم
اشکم بروی چهره ی من درد و غم نوشت
تا کی به سینه راز غمت را نهان کنم
آن بی نشان محض نیاید به فکر و وهم
تا روی دل بجانب آن بی نشان کنم
شد جلوه گر در آیئنه ی ذات آدمی
با چشم دل نظر به خداوند جان کنم
احرام بسته ام ز دو عالم گسسته ام
تا روی جان به قبله ی صاحبدلان کنم
نوشیده ام شراب محبت ز جام دل
جان را نثار مقدم پیر مغان کنم
من آن همای تیز پرم در فضای قدس
بر شاخسار باغ جنان آشیان کنم
صابر کلام نغز تو آیات دل بود
زیبد که شعر نغز ترا داستان کنم
برچسب : راز, نویسنده : saberkermania بازدید : 161