بی‌انتهاتر...

ساخت وبلاگ

منِ حساس و بی‌دل سینه‌ای آتش‌فشان دارم
غمی جاوید از عشقِ بُتی نامهربان دارم
دلِ غمدیده از سیر و سفر خُرم نمی‌گردد
نه میلِ گردش و نی آرزوئی در جهان دارم
به صحرای جنون مجنونتر از مجنونِ لیلایم
به هر جا خیمه‌ای از غم نمایان شد مکان دارم
سرِ سودائیم سامان نمی‌گیرد پریشانم
دلی آشفته و جسمی نحیف و ناتوان دارم
به دریای حوادث کشتی بی‌لنگرم، لیکن
نگاهی سوی دنیای صفای بی‌نشان دارم
چه گویم، سوختم خاموش بودم، دم فروبستم
بیانی آتشین ز احساسِ گُنگی بی‌زبان دارم
نگردد خودپرست آگه ز اندوهِ فراوانم
روانی منقلب، فکری چو دریا بی‌کران دارم
محبت رخنه‌ها در قلب و جانم کرد و مدهوشم
دلی بی‌انتهاتر از فضایِ آسمان دارم
به زیرِ پنجه نامرئی غم شد تنم لرزان
شرارِ عشق قلبم را بسوزد، سوزِ جان دارم
تلاطمهای دریای درونم را نبیند کس
ندارد لنگری کشتی جانم، کی امان دارم
نوای عشقِ صابر باشد از اعماقِ احساسش
فغان از دل کشد شوری به سر عشقی نهان دارم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۶۵

صابر كرماني...
ما را در سایت صابر كرماني دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 17 آبان 1401 ساعت: 12:50