خاکِ قدم...

ساخت وبلاگ

من عاشقِ رخسارِ بُتی غنچه‌دهانم

در باغِ وفا قمری خوش‌نطق و بیانم

امروز به شیرین‌سخنی شهرۀ شهرم

شیرین‌سخن و بلبلِ گلزارِ جهانم

 مِهر رُخِ رخشندۀ او جلوه‌نما شد

روشن شده از پرتوِ او روح و روانم

مِهر تو بود در دل و فکرت به سرِ من

تا شعلۀ عشقت به دلم هست، جوانم

افروخته ذراتِ وجودم شود از عشق

چون نامِ نکوی تو بیاید به زبانم

رندانه ز تشویش و ز ترغیب گذشتم

شد نامِ هنر، نقش به سرلوحۀ جانم

وحشت به دلم نیست ز افکارِ عمومی

هر چند که دلگیر ز اوضاعِ زمانم

آسوده ز غم صابرِ کرمانی شیدا

زد نغمه که خاکِ قدمِ پیرِ مغانم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۴۰

صابر كرماني...
ما را در سایت صابر كرماني دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 164 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 22:37